نوشتۀ ببرک ارغند
و سوم این که . . .
ملاخان ، مثل پدر خود ، آدمِ میانه قد ، گوشتالود و تیره رنگ بود. موهای سرش را از ته میتراشید اما ریش انبوهش را تیغ نمیزد . گفتی پسر و پدر یک سیب و دو نیم بودند. پدرش آدمی هوس ران خسیس و سنگدل بود . سه زن داشت و هرسه را در یک شبِ یلدا با کاردی حلال نمود. مردم میگفتند : این زنها، در خفا ، گاو صندوق ِ شوهر شان را دست زده بودند .
ملاخان که پسر چنین پدری بود ، هنوز یک زن کرده بود . زنش حوا نام داشت . حوا بلند قامت سپید چهره و دارای دست و پای کوچک و زیبا بود. چند صنفی پیش پدر خویش درس خوانده بود . زبانِ شیرین و شیوا داشت و به لفظِ قلم گپ میزد .مردمِ قریه میگفتند : « پنج کِلک حوا، پنج خمچۀ طلاست! »
پیر زنانی که عروس میپالیدند با حسرت یاد میکردند :
« دست حوا مثل صورتش نمکیست ! . . . حوا مثل فرشته ها پاک و پاکیزه است ! »
به اثر پخش شدنِ همین تعریفهای حوا بود که ملاخان خبر شدو مثل علف هرزه گردش پیچید و او را به زور تفنگ تصاحب کرد . وقتی که بار آخر به خواستگاریش به قریۀ لب دریا رفت ، دو لک افغانی و یک میل تفنگچۀمکاروف را پیش روی پدر حوا گذاشت و گفتش :
« خودت انتخاب کن! »
پدر و مادرِ حوا که ملاخان را خوب میشناختند و از ستمگریهایش با خبر بودند ، به انجام این وصلت رضا ندادند. ملا خان هم رحم نکرد و آندو را در برابر چشمانِ حیرت زدۀ حوا به گلوله بست .
یک سال پس از این عقد اجباری ، ملاخان یکی و یکبار ناپدید شد ، مثل یک سایه در میان تاریکی گم شد و در شهر سروبی که ملاخان و پدرش آنجا زنده گی میکردند آوازه افتاد که ملا خان در جنگی با نیروهای دولتی کشته شده است .
چندی بعد از شایع شدن این خبر، پدر ملاخان، حوا را به اتاق خویش که با قالینهای مور مفروش بود ، فرا خواند و گفتش :
« حالا که ملاخان در جنگ با کفار شهید شده است ، تو از پیش نظرم گم شو ! . . برو که چشم دیدنت را ندارم ! هرجایی که میروی برو و هر کی را که میخواهی بگیر ! . . مطلب از پیش نظرم گم شو! »
حوا که روبرویش نشسته بود ، چادر سیاهش را پایینتر آورد و با گلویی گرفته پاسخ داد :
«من به کجا رفته میتوانم ، در حالی که جایی برای بودوباش ندارم ! . . . من سیاهسر هستم، این دنیا برای من بسیار تنگ و کوچک است ! »
پدر ملاخان خشمگین شد . رنگش دود کرد ، پیچ و تاب خوران گفتش :
«ماچه سگ ، گپ نزن ! . . .گفتم برو و از پیش چشمم دور شو! . . .خوش باش که سرت رحم میکنم و اجازه رفتن میدهمت ، ورنه باید همینجا گردنت را میبریدم . پیش از این که قهر شوم برو ! هرکجایی که میخواهی برو و هر فاسقی را که میخواهی بگیر . من غرضت ندارم ! »
حوا ، لبش را میگزید . اشک در چشمانش دند شده بود :
« من جایی برای رفتن ندارم ! »
پدر ملا خان صدایش را بلند تر کرد :
« برو خود را در تندور بینداز ، در دریا غرق کن ، هرکاری که میخواهی بکن مطلب از پیش نظر من گم شو ! . . من بیوۀ پسرِ جوانمرگ شده ام را دیده نمیتوانم . پسر دیگر هم ندارم تا ترا عقد کند . برای خودم هم ناروا هستی . . . دیگر خار چشمم نباش، برو ! »
حوا همچنان در درون خود مینالید و اشکهایش را با گوشۀ چادرش پاک میکرد . پدر ملا خان در حالی که کف دست گوشتی و پهنش را خشمالود روی فرش میزد ، افزود :
«حوا ، به گپهای من خوب گوش بده ! . ..یک گپ ! صبا در این خانه نبینمت ورنه میکشمت ! . . فهمیدی ؟! »
و دستهای گوشتیش را مانندحلقۀ دار، نشانش میداد :
« با همین دستهایم خفه ات میکنم ! »
فردای آن روز ، حوا ،خواهی نخواهی، خانۀ خسرش را به قصد خانۀ موروثی پدرش که در قریۀ لب دریا واقع بود، ترک گفت . وقتی از کوچۀ پر از شاخ و برگِ خانۀ ملاخان میگذشت ، مانند افسون شده ها اطرافش را نگاه میکرد . نقش دانه های باران ، روی دیوار های شاریدۀ دو طرفش نمایان بودند . آسمان کوچک و باریک شده بود و با هر گامی که بر میداشت انبوۀ گرد و خاک از زمین ِ کوچه بلند میشد . به نظرش آمد که کوچه، مُرده و جان داده است . میدید که اندامِ مرده برگهاییِ خشکیده زیر پاهایش قرچ قروچ میشکنند و هوا بوی اجساد گندیده گرفته است . یکبار یادش آمد که این کوچه سال پار مرده بود . همان زمانی که ملای یک چشمه ، نامش را پشت نامِ ملاخان نوشت ، این کوچه با تمام سر سبزی و درختانش مُرد و جان داد . خودش نیز با تمام جوانی و آرزوهایش مُرد و جان داد و جسدِ بیجانش اکنون در جستجوی تابوتی سرگردان است . میدید زنده گی هم مُرده است و مردم نعشش را شسته و کفن کرده و با زعفران خوشبو ساخته اند. و ملا خان با افتخار و سر بلندی بالای تابوتش نشسته است و باد جندۀ سبزی را که از میل کلشنیکوفش آویزان است تکان تکان میدهد . به نظرش می آمد که نامِ زنده گی ، ملاخان است یک ملاخان کلان با ابعاد گسترده . به هر شاخه یی که نظر میکرد گمان میبرد که تفنگ ملاخان است . هرصدایی را که میشنید به نظرش می آمد که صدایِ شلاقِ ملاخان است .
حوا به یاد می آورد که یکروز صبح، مادرش خلاف عادت، رفت لب دریا . دریا نزدیک خانۀ شان بود . وقتی که برگشت حوا ازش پرسید :
« مادر ، کجا بودی ؟ »
مادرش گفت :
«لب ِ دریا .»
حوا با شگفتی پرسیدش :
« در این صبح وقت ؟ »
مادرش خندید :
«ها ، خواب دیده بودم ، رفتم به دریا قصه کردم .»
حوا پرسید :
« چی خواب دیده بودی مادر؟ »
صورت مادرش منقبض شد ، گفت :
«خواب دیدم که در یک تابستان ،در یک تموز ، در یک چاشتِ ترق ، آدمهای ملاخان ترا سنگسار میکنند ! »
سپس لبخندی زد و ادامه داد :
« خوب است که خواب زن سرچپه است . . . این ملاخانی که پشت ترا ورداشته است ، در یک تابستان ، در یک تموز ، دریک چاشتِ ترق ، مردار میشود و تو از قید و قیودش آزاد میشوی !»
حوا گفت :
« چی میدانم . »
مادرش پرسید :
«چی را ، چی میدانی ؟ »
حوا گفت :
«رهایی از چنگ ملاخان را ! »
مادر ، ابروان باریکش را درهم فرو برد و دلسوزانه گفت :
«خدا مهربان است دخترم ! »
حوا میدید که مادرش راست میگفته ، ملاخان واقعاً مردار شده و او از قید و قیودش آزاد گشته است و اکنون بر میگردد لب دریا ، لب دریایی که زیاد دوستش داشت ، لب دریایی که عصر ها با بقه ها و قوربقه هایش بازی میکرد با ماهیها و مارماهیهایش راز دل میگفت ، با سرمه ریگهای ساحلش قلعه و قصر میساخت و با سنگهای ریز و درخشانش پنجاق میکرد . و زمانی که غم و غصه دلش را میانباشت، می آمد لب دریا ، بالای سنگی مینشست ودرد دلش را به آبِ روان باز میگفت . گفتی دریا، دوستِ روزهای دشوارش بود . گفتی دریا مانند یخدان ِ چرمی مادرش راز دار و امن بود .
حوا پس از آن که به قریۀ خود آمد ، یک سال ، تک وتنها، با خاطره های خود به سر برد . عصر ها به لب دریا میرفت و از غم و غصۀ تنهایی و بیکسی خود به آب ِ روان میگفت . به نظرش می آمد که دریا اندوهش را با خود میبرد و در ناکجا آباد این دنیا ، به گوش کسی میرساند ؛ تا بیاید و اورا بر پشت اسب سپید خویش به ناکجا آبادِ دیگری ،که آنجا از درد و محنت خبری نیست ببرد.
باشنده گان قریه هم از این وضعیت حوا دل تنگ و نگران شده بودند و ملای مسجد هم میگفت : گناه دارد ! بیچاره سیاهسر است ، باید دستش را به دست مردی سپرد ! خداوند نفقۀ زن را به دوش مرد گذاشته است ! . . . زنی تک وتنها ، گناه دارد ! . . . نشود کدام روزی شیطان در پوست مردانِ قریه ، خانه کند! »
گفتی صدای زنگِ این گپها به گوش ملک قریه نیز رسیده بود که با خود تدبیر نمود و راه و چاره سنجید ، آنگاه وساطت کرد وبا اجازۀ پدرِ ملا خان، حوا را به قید نکاحِ حسنِ معلم در آورد که هم خرما شد و هم ثواب.
حوا از حسنِ معلم ، یک دختر به دنیا آورد و نام او را سکینه گذاشت .
شوهرش میگفتش :
« حوا جان ، سکینه خُه نام مادرت بود ! »
حوا میگفت :
« میدانم، به همین خاطر مانده ام . من مادرم را در وجود دخترم زنده کردم ! اگر خواست خدا بود وما صاحب بچه شدیم ، نامش را یوسف میمانم ! . . . نام پدرم را ! »
« اگر خواست خدا باشد و ما صاحب بچه شویم؟ ! »
حوا هنوز طفل دومش را در بطن داشت که در قریه آوازه افتاد که: ملاخان زنده است ، ملاخان با پنجاه سوارجهادی برگشته است !
و این خبر ، مانند بمبی، در خانه های باشنده گانِ قریۀ لب دریا انفجار نمود وکسانی که این آدمها را دیده بودند، میگفتند:
« این آدمها دوزخی هستند ، چشمان شان مانند قوغهای آتش سرخ میزنند. .این آدمها ، دستار های سیاه و کوتاه به سر دارند. این آدمها تفنگهای کوتاهِ همساخت و همرنگ به گردن دارند .»
ملاخان که سردستۀ این آدمها بود، موهای سرش را از ته میتراشید و ریش انبوهش را تیغ نمیزد . او پیش از آن که به شهرِ سروبی برگردد ، اطلاع حاصل کرده بود که زنش حوا به قریۀ لب دریا رفته شوهر کرده و یک دختر دارد .
کسی هم چغلی کرده بود :
« زن شلخته ، بی دیده و بی حیا ! . . . . باز کاشکی زنِ یک آدم میشد . رفت زن معلم شد ، آنهم چی معلمی که نی مکتب دارد و نی صنف ! ! یاد ملا شاکر به خیر که هم مکتبش را در داد هم صنفش را آتش زد ! »
ملاخان وقتی که در شهر جا به جا شد و برای خود آرگاه وبارگاه و قوماندانی ساخت، روزی معاون خود را به حضور فرا خواند و ازش پرسید :
« ملا یک لِنگ !. . . از رسول جارچی خبر داری ؟ . . زنده است ؟ »
معاونش پاسخ داد :
« ها ، خبر دارم زنده است. مگم پیر شده و عقلش را از دست داده است . »
ملاخان پرسیدش :
«زبانش خُه کار میکند ، یا که زبانش هم پیر شده و از کار افتاده است ؟ »
« زبانش کار میکند . مگر دندانهایش ریخته اند . دهنش پوچ و خالیست !»
ملاخان هر هر خندید :
« حاضرش کن ، کارش دارم ! »
فردای آنروز ، رسول جارجی در کوچه های قریۀ لب دریا میگشت و با صدای مرتعشی جار میزد :
« های مردم ! به امرِ ملاخان ِ قوماندان . زن و مرد ، لب دریا جمع شوید کسی که حاضر نشود سرش زده میشود ! . . . سرش زده میشود! »
و صدایش مانند نارنجکی دستی در خانه ها انفجار میکرد و باشنده گان قریۀ لب دریا را به وحشت و ترس میانداخت . همه سرا پا گوش شده بودند .
حوا که با شوهرش در شکستاندن شاخه های درختی کمک میکرد ، با دلواپسی گفت :
«حسن میشنوی ؟ . . ما را لب دریا میخواهند ؛ چی گپ شده باشد ، مارا برای چی میخواهند ؟ »
و آب بینیش را بالا کشید :
«بخواهند ؛ مگر من نمیروم ! »
حسن تبرش را به زمین گذاشت و شاخه های خشکیده را سر همدیگر انبار کرد .گفت :
«با حضور این پنجاه آدمی که چشمان شان مانند قوغهای آتش ِ دوزخ سرخ میزنند و دستارهای سیاه کوتاه به سر بسته اند و تفنگهای کوتاهِ همرنگ را امیل گردن کرده اند ، کی مرد باشد که از امرِ قوماندان شان سرپیچی کند ! »
حوا گفت :
« مگر من نمیروم ! »
« اگر نروی پشتت می آیند . به زور در جانِ جور ِخود شاخک نشان ! . . . تبر شان را دسته نده! »
حوا لبش را گزید :
« راست میگی . ناچارم ، باید بروم ! . . دست ما زیر سنگ شان است! »
فردای آن روز ، مردم ، زن و مرد ، خورد وبزرگ، در لب دریا ، در اطراف گودالی ، همانجایی که ملای یک لِنگ مشخص ساخته بود، گرد آمدند و جارجی پیر هنوز هم در میان مردم ، این طرف و آن طرف میگشت وجار میزد :
«های مردم ، امروز لب دریا! . . .زن و مرد لب دریا ! . . . »
کسی از خود بلند بلند میپرسید :
«ازما چی میخواهند ؟ چرا لب دریا ، باز چرا لب این چقری ؟ »
حوا که بازوی شوهرش را گرفته بود با نگرانی گفتش :
« میترسم ، دلم هول میزند! . . . نکند که این ملاخان همان قاتل پدر و مادرم باشد ! »
معلم با آشفته گی پاسخ داد :
«در دنیا خُه یک ملاخان نام نیست ، هزاران ملاخان وجود دارد .کسی را که تو میگویی ، وخت مُردار شده است . او را کشته اند . حالا صدایت را نکش خود را آرام بگیر ، نمیبینی که همۀ ما را زیر نظر دارند ؟ »
حوا با پریشانی گفت :
«دلم گواهی بد میدهد! . . میترسم که خواب مادرم راست برآید ! یادت است به تو قصه کردم. میگفت در یک تابستان ، در یک تموز ، در یک چاشت ترق مثل امروز ، آدمهای ملاخان مرا سنگسار میکنند ! »
حسن که مانند سگی کتک خورده ، به پیش رویش مات ومبهوت نگاه میکرد آهسته اطمینانش داد :
« خواب زن سرچپه است ! »
و آهسته افزود :
« باز تو چی کرده ای ، چی گناه داری که ترا سنگسار کنند؟ »
حوا که رنگ از صورتش پریده بود غمالود گفت :
« نمیدانم ! هیچ نمیدانم ؛ اما دلم گواهی بد میدهد! . . .نکند که این ملاخان . . . »
حسن ، آرام آرام گفتش :
« ملاخان کشته شد ، پدرش ،خودش ، ترا از خانه کشید ، پس از کی میترسی ها ، از کی ؟ »
حوا گفت :
«من نمیترسم ، به من الهام میشود ! من صدای ملکوتی مادرم را میشنوم . او به من میگوید : حوا برو ! از این جا برو ، ترا سنگسار میکنند ! نمیبینی که یک تابستان است، نمیبینی که یک تموز است یک چاشت ترق است . آدمهای ملاخان ترا سنگسار میکنند . حوا برو !. . هرچی زودتر ازین جا برو! »
حوا ششهایش را پر از هوا کرد و افزود :
«حسن ، من حرارت و بوی آغوش مادرم را حس میکنم ! من سایه اش را در دو قدمی خویش میبینم ! . . .دستهایم را به دست گرفته است ، من گرمیش را حس میکنم ، من ضربان قلبش را میشنوم ! »
حسن خواست زنش را با نصیحت و دلداری آرام سازد ؛ اما فرصت نیافت ؛ زیرا ناگهان هنگامه یی بر پا شد . ترس و نگرانی مردم را به تکاپو انداخت . هرکس تلاش داشت تا خود را از لب پرتگاه کنار بکشد .
آدمهای ملاخان ، با هیکلهای ترسناک ، چشمان سرمه کشیده و نفسهای بد بو ، صف اول را اشغال کردندو در این گیرودار دو نفر که چشمان شان مانند قوغهای آتش سرخ میزدند و دستار های سیاه و کوتاه بسر بسته بودند، حوا را در یک چشم به هم زدن ، به داخل چقری پرتاب نمودند و همزمان صدای الله اکبر ! . . . الله اکبر!ِ شان با شادی و غریو بلند شد .
مردم قریه با بیچاره گی و درمانده گی عقب رفتند، لاحول گفتند و چشمان خود را با دو دست بستند . زنان چیغ زدند و اطفال گریستند ؛ اما صدای شان در میان تَق و تُوقِ سنگهایی که به اثرِ یک تحریک مجهول پرتاب میشدند و استخوانهای سر وسینه و دست وپای حوا را میشکستند ، محو میشد. آدمهای ملاخان با صدای بلند و آمیخته با یک شادیی غم انگیز، حوا را نفرین میکردند :
« زنا کار ! . . . زنا کار! »
کسی از میان جمعیتِ بهت زده پرسید :
«این زنِ بدبخت و فلک زده کی بود ، چی کرده بود ؟ »
ناگهان صدای غمالود جارچیِ پیر که گفتی از خود بیخود شده بود ، بلند شد :
« امروز لب دریا ! . . . به حکم ملاخان ! . . . . حوا به جرم زنا ! . . . حوا به جرم زنا ! . . . .»
مردم با شنیدن نام حوا به خود لرزیدند ، لبهای خویش را گزیدند و در سکوت مرگباری فرو رفتند .
لحظه یی بعد ، پنجاه مرد که چشمان شان مثل قوغهای آتش سرخ میزدند ودستار های سیاه و کوتاه به سر داشتند ، مردم وحشت زده را تیت و پرک کردند :
« گُم شوید ! . . . گناهکار ها گم شوید ! »
هرکس راهش را گرفت و رفت .تنها حسن معلم باقی ماند . او جسد بیجان خونالود و خُرد شدۀ حوا را که لحظه یی پیش، مانند سپیداری در کنارش ایستاده بود ، وحشت زده نگاه میکرد . باورش نمی آمد که دریای خروشان زنده گی او را با چند سنگ و کلوخ چنین زود خشکانده باشند . حیرت زده از خود میپرسید : چرا سنگسارش کردند ؟ حوا خُه مانند شیر مادر خود پاک و پاکیزه بود ! . . . باز تقصیر آن نطفه یی که در بطنش نفس میکشید چی بود ؟
صدای کسی آمد که میپرسیدش :
« حوا چی گناه داشت ها ؟ »
معلم لحظه یی سر پردردش را بلند کرد . دید جارچیِ پیر بالای سرش ایستاده بود و لجبازانه میپرسیدش :
« حوا چی گناه داشت ها؟ »
حسنِ معلم به چشمانِ شاریدۀ جارچی نگاه کرد . دید پیر مرد به تلخی میگرید . گفتش :
« وقتی حوا زنده بود، همیشه با ناامیدی میگفت : من سه تقصیر دارم . اول این که من مرد نیستم . دوم این که در قریۀ شما ها به دنیا آمده ام و سوم این که. . . اما سومش را هیچگاهی به من نگفت . »
جارچی سرش را به راست و چپ تکان داد ، با چشمان شاریده اش که مانند دو قوغ ِ فروغ باختۀ آتش به نظر می آمدند ، اطرافش را نگاه کرد ، بعد به زمین تف انداخت و رفت .
شام آن روز که ابر های سنگین و باردار مثل هیکلهای عبوس و بد شکل در دامن آسمان گشت و گذار میکردند و یکی بعد دیگر در کام تاریکی غلیظ و متراکم فرو میرفتند ، جارچی پیر در کوچه ها میگشت ، گفتی هوش و حواس خود را از دست داده بود که غمالود با صدای مرتعشی جار میزد :
« و سومش را هیچگاهی به من نگفت! . . . و سومش را هیچگاهی به من نگفت ! »
پایان
(1) «ملا خان» ترکیب از اسم ملا و خان است که توسط این نویسنده وضع شده است.