نیلاب موج سلام

                                    چیــغ

 

 

داستان

  

بند دست نصواریش کره های طلایی حمل میکرد. ترکیب نصواری و طلایی آمیزۀ آمازونی به دست داده بود. آمیزه یی از رنگهای گرم و داغ. رنگهایی که به گونه یی امریکای جنوبی، افریقا و آسیا را مجسم میسازند؛ مانند سبزه، گل و گیاه نفس میکشند و آدم را به نفس کشیدن ترغیب میکنند.

 

او پنجه های دستش را خمانده به شکل مشت بر روسری نارنجی گیسویش نهاده بود. روسری نارنجی چیزی بود میان کلاه و چادر ویژۀ افریقاییان و چونان تاجی از تکه و گل نشسته بود بر سرش. گردن راستش مینمایاند که به پیشرو میبیند. زن شانه های پهن داشت که هر چه به پایین میرفت، باریک میگشت و هرچه از کمر پایینتر میرفت، پهنتر میشد. تا باسنش را میتوانست از جای من دید زد. او به شیشه یی که این سوی ترن را از بخش دیگر آن جدا میساخت، تکیه زده بود. از یک متر و اندی پایینتر شیشه یی نبود و نمیشد آنسو را از ورای آن دید. بر بالاترین جای شیشه پوستری چسپیده بود:" ما عاشق خونیم." جمله را بر پیشانی دختر جذاب که آرایشش به کمک "فوتو شاپ" پوره شده و قطره خونی از کنج لبش فرومیچکید، نبشته بودند. پایینتر با خط کوچک جمله دنباله مییافت: " خواهشمندیم با دادن خون به همنوعان خویش کمک بکنید و به آنان زندگی ببخشید". به اعلان عجیب خیره گشتم. پیشکش چنان درونمایه یی  با چنین شکلی شاید به جای  آوردن مرد بیمار و ناتوان در قالب پوستر بیشتر کارگزار بیفتد؟

 

چشمم که پریده بود از زن به پوستر از پوستر دوباره بر زن لغزید. بر آسمان سیاه پیرهن زن کبوتر های برجستۀ نارنجی و طلایی در پرواز بودند. دقت که کردم، کبوتران بر روسری نارنجی او نیز بال میزدند. پیرهن زن اطلسوار میدرخشید. برای دانستن آنکه آیا پیرهن راستی از تکۀ اطلس بود، آب مروارید یا جنس همگون دیگر بایستی تکه را لمس میتوانستم. ارچند برخاستن، رفتنم سوی زن و لمس پیرهنش میتوانست خیلی راحت و بدون درد سر انجام بپذیرد. مثلاً میتوانستم از جا برخیزم. سوی در ترن راه بیفتم. دستم را هولکی بر بازویی که پارچه آنرا پوشیده بود، بزنم. به این بهانه تکۀ پیرهن را لمس بکنم. سپس بگویم، پوزش میخواهم. راههایی از این آسانتر هم وجود داشتند. اما آیا دانستن جنس تکۀ پیرهن زن از بیمعناترین سخنها نبود؟ شاید نه.

 

وقتی به شانه های پهن، کمر باریک و باسن متناسب که در رنگهای سیاه، نصواری، طلایی و نارنجی گم میشدند، دقیق شدم، تابلو شکل گرفت. میگویند هر پنج سال سلیقه، دیگر میشود. خیلی طبیعی و پذیرفتنی. هر ده سال آدم، دیگر میشود. خیلی طبیعی و پذیرفتنی. شرط اساسی اینست که آدم برای تغییرپذیری آماده باشد. تغییرات بیشتر سلیقه یی میفتند تا ریشه یی. با آنهم میتوانند آدم را دیگرگون بسازند. همه چیز برمیگردد به شمار، حجم و قوت تغییر.

از تغییر سلیقه یی خویش بایستی شگفتزده میبودم که نبودم. اگر پنج سال پیش زن زیبا را میدیدم، گوییا او را ندیده بودم. زیباییش را جدی نمیگرفتم یا آن به نظرم زیبایی نبود. شاید به سببی که زیبایی سر برکشیده از یک زن یا زن سر برکشیده از زیبایی بود. اما دیگر چنان نیست. زیبایی، با تمامی نسبی بودن، جذبم میکند. جدیش میگیرم. به همان پیمانه در نامیدن آن سختگیر شده ام. البته خدا را شکر که سلیقه ها متفاوت اند و خوبست که یکی تعریف زیبایی از دید علم زیباشناختیست و دیگر از زاویۀ سلیقۀ شخصی.

 

از تابلو دیده برگرفته گزارش در روزنامه را پی گرفتم:

"... بزرگترین تظاهرات نازیستان هیتلری امسال در شهر هامبورگ راه اندازی گردید. نزدیک به ده هزار نفر(قطب مخالف نازیستان) از کلیسا، اتحادیه صنفی، حوزۀ سیاست و ادبیات در برابر شهرداری هامبورگ گرد آمدند تا به راسیسم نه بگویند..."

 

چیغ...

 

صدای چیغ دختر بچه یی دیدۀ مرا از روزنامه برداشت و به چهار سوی کشاند. آن چیغ را نمیتوانستم به چیزی مانند بکنم. چیزهایی داشت از خشم، توقع، لجاجت و شاید تحریک. به اطرافم دیدم. کودک صاحب صدا را نیافتم. چیغ در یک نفس ترکیده و به صدا آمده بود. گزارش را پی گرفتم:

"... گرد آمدند تا به راسیسم نه بگویند. نشان بدهند که رای هامبورگ برای دموکراسی، تالورانس و رنگارنگیست نه برای نازیسم. شماری را باور به اینست که نباید از سوی سیاستمداران واکنش نشان داده میشد. یعنی راهپیمایی نیونازیستان جدی گرفته نمیشد. سیاسیون به ویژه چپیها کار درست نمیکنند که به چنین نعره های نفرت آگین پاسخ میگویند...

 

چیغ

 

"...سیاسیون به ویژه چپیها کار درست نمیکنند که به چنین نعره های نفرت آگین پاسخ میگویند. واکنشها ساعت نه و پانزده دقیقۀ روز آغاز یافت. تظاهرات از منطقۀ واندسبیک آغاز و با خشونت مواجه گردید. نیز موتر های پلیس به آتش کشیده شدند. شمار بازداشت شدگان:..، زخمی شدگان:..، خسارات مالی به بانکهای ایکس و هیپسلون:...، موترهای حریق شده: ...."

 

چیغ

 

چرا گزارشگر چنین میندیشد؟ یعنی بایستی در برابر نیونازیستان خاموشی اختیار کرد تا نشان داد، میتوانند نعره زنند.

 محل نگذاشتن و در کل نادیده گرفتن بهتر است از واکنش نشان دادن؟ به نظرم آمد، گزارشگر کلیگرایی کرده. در آن صورت نعره ها، پنجه بکسها میشوند و راسیستان در ایجاد هراس در مردم موفق. مردم "قوی" بودن آنان را باور میکنند و سیاسیون با اختیار کردن سکوت این برداشت را میدهند، انگار با نیونازیستان موافق اند. سکوت در برابر یک حرکت سیاسی بیمعناست. به نظرم آمد چپ یا نهاد دیگر کار درست میکند که بر دهن نیونازیستان میکوبد. البته این آرزو وجود دارد که به اماکن نیونازیستان آسیب رسانده شود تا به جاهای غیر وابسته به آن تشکل. ولی تظاهرات خسارات را در پی میداشته باشند.

 

چیغ

 

بیشتر باید به پیام واکنش اندیشید. ارتش آلمان نازی که در استالینگراد به زانو در آمد و بعدتر شکست آلمان به صورت قطع پذیرفتنی شد، کلوس شینک فون اشتاوفنبرگ با شمار دیگر جنرالان ( در مخالفت جدی  و پنهانی با هیتلر) "عملیۀ والکیور" را پیریزی کردند. طبق آن بایستی، در انفجاری آدولف هیتلر با مردان مورد اعتمادش سر به نیست میشدند. پیاده نمودن عملیه با پذیرفتن خطر حیاتی با چنین عنوانی مهم خوانده شد:" باید به جهان نشان بدهیم که ما همه مانند او (هیتلر) نیستیم." به گفتۀ یک طراح آن عملیه که "هرگز چیزی طبق پلان پیش نمیرود"، "والکیور" در 20 جولای 1944 با شکست مواجه گردید. هیتلر جان به سلامت برد. 21 جولای اشتاوفنبرگ با همراهانش گلوله باران شدند. اما آن جمله درج تاریخ گشت.

 

چیغ

 

چیغ بلندتر و گوشخراشتر در واگن ترن انفجار کرد. خدای من، این چه حالست؟ حتا نمیشود روزنامه خواند. حنجره یی که چیغ را مانند بمب به بیرون پرتاب میکرد، خشک و به این سبب خیلی اذیت کننده بود. افکار حیرت آفرینی ذهنم را تسخیر کردند. چشمهایم را بسته تکانه یی به خویش دادم. میخواستم خویشتن را از آنها برهانم. به چیز قشنگی فکر کنم. اما به جای فکر کردن به شی قشنگ به سوی موضوع بی اهمیتی رفتم: چگونه میتوانیم این کنش ـ چیغ کشیدن را بنگاریم؟ اگر خندیدن را بدون کاربرد واژۀ " خنده" به رشتۀ حروف ببندیم، میتوانیم به گونۀ نمونه " قاه قاه قاه" بنویسیم. اما چیغ را چگونه؟

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...؟

ااااااااااااااااااااااااااااااا...؟

هههههههههههههههه...؟

آنرا چنان نمیتوان نگاشت.

 

چیغ

 

چهره ها مینمایاندند، چیغ آنها را عصبانی ساخته. از بس آزار دهنده بود مثل یک شیشۀ شکستۀ تیز تیغدار رشتۀ افکارم را برید و برد به شکنجه و شکنجه گاه. اگر شکنجه گران از این گونۀ شکنجه تاکنون ندانند، با درنظرداشت آزار تدریجی، شامل لستش خواهند ساخت. شنواندن چیغ را در فاصله های زمانی دراز و سپس کوتاه میتوان با چکاندن منظم قطره های آب بر صورت مفعول (همچنان در فاصله های زمانی دراز و سپس کوتاه) مقایسه کرد. یا با گذراندن صدای موتری با سرعت بالاتر از 140 کیلومتر در ساعت از بیخ گوش. یا با تولید نور تباشیری و بازنگهداشتن چشم زندانی. نوری که در بیست و چهار ساعت هرگز خاموش نمیگردد و برای زندانیان شکنجه گاه گوانتانامو ناگوارتر از شکنجۀ فزیکی بود.

 

چیغ

 

هر چیغ در فاصلۀ کوتاه، منظم میترکید. دیده از روزنامه برگرفته و در خلال هر وقفه منتظر شنیدن چیغ دیگر بودم. حس میکردم، مسافران با من منتظر آرام شدن چیغ بودیم. همزمان منتظر شنیدن چیغ بعدی. وضعیت در مسیر غیر قابل تحمل پیش میرفت. به ساعت و لوحۀ نام استیشنها میدیدم. دقیقه ها به درازای ساعتها میگذشتند. چنان که نمیشد به شی قشنگ فکر کرد. روزنامه را روی زانوهایم گذاشته بودم. برای مطالعه تمرکز فکری نداشتم.

 

چیغ

 

خوب فکرم را که گرفتم، چیغ هر چهارده ثانیه می آمد. واضح بود که دخترک نه با درنظرداشت رعایت زمان معین میخواست چیغ بکشد بلکه این ساختار بیولوژیکیش بود. مانند هکک زدن. یا نزدیکتر بیاییم: نفس تازه کردن که در فاصله های زمانی معین می آید. و این میتواند از کودکی به کودکی دیگرگون باشد. چنانچه از بزرگسالی به بزرگسالی. ترجیح داده بودم، از کلکین واگن به سویی که لوحه ها می آمدند و میرفتند، ببینم. نه سوی ساختمانهای منظم بنا یافته و پنهان و پیدا شده از انبوه درختهای بید و چنار.

 

چیغ

 

دو زنی که در کنارم نشسته بودند، خریطه های پر داشتند. مانند من. کنار دستکول سنگینم دو خریطۀ پر داشتم. امید من و شاید مسافران این بود که مادر دخترک کم از کم کاری برای آرام ساختن کودکش بکند و ایدیالترین اینکه از ترن پایین بشوند. فکر کردم، واگن را تبدیل بکنم یا نه؟ نگاهی به خریطه هایم انداختم. کله کشک بوتلهای آب  به یادم آورد که خریطه ها سنگین اند. با خود گفتم، کی میداند؛ شاید در ایستگاه دیگر پیاده بشوند یا دختر خوردترک از چیغ زدن خسته شود و خوابش ببرد. نگاه مسافران بهم پر از غضب بود، غیر از دو زن ِ کنار من نشسته و مصروف قصه.

 

ده ... یازده... دوازده ( با هراس:)... سیزده... پانزده؟... هفده؟... عجب...! خاموشی حکم میراند. هژده؟ نزده؟ همینطور با خود میشمردم. صدای چیغ نمی آمد. زن کره طلایی، خم شده مشغول انجام دادن کاری بود. دقایقی نرفتند که همو با دختر کوچک در آغوش به اینطرف یعنی طرف من آمد. حتا لنگیدن خفیف از جذابیت زن نمیکاهید. زن کره طلایی کنار چوکی پیشرویم نشست. همه چهار چشمه به کودک دیدن گرفتیم. پس اویی که خیالم را به شکنجه گاهها برده این است؟ و ستارۀ تابلو مادر این دخترک بوده؟ 

 

دخترک شاید یک و نیم سال داشت. پوستش به تیرگی پوست مادرش بود. من که در نشانی کردن شباهتهای بیرونی آدمان بی استعداد هستم، زحمت مقایسۀ مادر و دختر را به خود ندادم. دو گونۀ کودک گوشتی بودند. چشمهای گردش شب بارانی را میماند. بینیش کوتاه و اندک پهن؛ دستهای کوچکش انباشته از گوشت بود. میتوان گفت یک کودک قندول بود. چنان به دخترک مینگریستم که فراموش کردم پیشروی تابلو را ببینم. ستارۀ تابلو همانقدر که از عقب دلارا بود از پیشرو دلربا بود. قطره های عرق بر پیشانی صاف زن شبنموار نشسته یک پارچه تابستان غرق باران از او ساخته بود. پوست جوانش میدرخشید. چشمهای برجستۀ کلانش گوییا تنها رمیدن بلد بود. زن بینی پهن داشت و لبهای از صورت برآمدۀ لبسرین نمالیده. خجالت نگاهش به اوج میرسید گاهی که چشمهایش با چشمهای ملامتبار شماری از مسافران تلاقی میکرد. نگاه چندین مسافر را پی گرفتم در شماری از آنها خشمی که تنها ناشی از برهم زدن آرامش باشد، نمیجنبید.

 

چشمهای دخترک گوییا میگفتند: "میدانم. ترن را به فرق برداشتم. اگر با آن قدرت و شدت چیغ نزده بودم، مادر بیپروا از ریکشا پایینم نکرده بود. ندیدید؟ یکبار هم خم نشد تا بخواهد بداند؛ چه میخواهم... میخواستم از کلکین به بیرون ببینم. خوب نکردم که عصبانی تان ساختم. ولی سرانجام باید مرا درک بکنید. هنوز باید خیلی چیزها را ببینم. اینجا هر روز آفتاب نیست. در ریکشا بودم. آفتاب که خلاف شمایان مهربانست، مرا میپالید و نمییافت...".

 

کودک نیازمند نگرش مهر آمیز بود. تبسمی. یا دست نوازشی. با دیدن چشمهای هراسندۀ او خواستم به گونه یی ترس را از او دور بکنم. چشمکی به کودک زدم و لبخندی به مادرش. چشمک کارگر افتاد. طفلک مهره های اشک بر گونه، دامن چملک شدۀ پیرهن را از دستش یله نمود. زنی که در مقابلم نشسته بود و گیسوی طلایی مات بدون جلایش داشت، با چشمهای نفرتبار یک لبخند ساختگی احمقانه تحویل دخترک که به او خیره گشته بود، داد. اما کودک زیرکتر از آن بود که نفرت چشمها را نبیند و فریب لبخند را بخورد. پس تحویلش نگرفته چشم از زن برگرفت و به سوی دیگر دید. زن که خیله شده بود، به من دید. من نگاه خشن بر او پاشیدم. زن پندید.

 

نمیتوانستم بگویم تحقیر نگاه تماشاگران مادر و دختر آگاهانه بود یا ناآگاهانه. باور دارم، شماری نخست به اطراف میبینند و سپس واکنش نشان میدهند. اگر یکنفر دخترک را ناز داده بود، دیگران نیز به رویش لبخند میزدند و با ستایشهای ساختگی او را مینواختند. اکنون که همه بر او برآشفته بودند، پس زن گیسو مات نیز باید واکنش همگون میپرتابید.

 

در پرگراف دیگر آمده بود:

" تقریباً در تمامی کشور ها به ویژه در امریکا نیونازیستان روی بزرگ ساختن تشکل شان کار میکنند. نیونازیستان امریکایی نفرت شانرا "انتقام سپید" مینامند و قربانیان شان سیاهپوستان، آسیاییان و یهودان اند..."

 

از زاویۀ چشم دیدم که دخترک از آغوش زن فرآمده آرام آرام از کنارم گذشت. به مادرش دیدم. او به رو به رویش که عقب من باشد دید و خندید. صدای خندۀ کودک نیز به اینسو رسید. چشم از گزارش برگرفتم. سرم را بلند کردم. زن گیسو طلایی که پس از گرفتن پاسخ سرد از کودک و نگاه خشم آگین از من رویش را دور داده برای خودش پندیده بود، صادقانه تبسم میکرد.

 صدای کامپیوتری نام استیشنی که بایستی آنجا پیاده میشدم را نامید. مرد کتابخوان بایسکلران ذوقزده به مقابلش یعنی عقب من میدید. "چه جریان دارد؟" از خویش پرسیده رویم را دور دادم.

 

اینسوی شیشۀ واگن دخترک  "ما" و آنسوی (در واگن دیگر) دخترک بزرگتر از  او برای همدیگر دست تکان میدادند. هر دو میخندیدند. دستها و گونه هایشانرا از پس شیشه لمس میکردند.

 

گزارش با شعار فرجام مییافت: "چندین فرهنگی برابر است با کشتار ملت". زیر آن با شط نازک توضیحی نشسته بود: "این شعار نو نیونازیستان است".

 

چیغها آمادۀ ترکیدن بودند!

 

 

اشتادی ـ آلمان، سپتامبر 2012