خدا قبول کند

 

 

 آقای حمزه،صاحب آپارتمان موتلی، مثل همیشه ساعت شش بامداد رفت وآیینهء کلکین دواطاقه

  زیرزمینی دروازه بان اش آغا حمزه  را که به باغچه ء عقبی رخ اش بود تق تق کرده گفت:

 ــ آغا امین، آغا امین!..

   بعد آقای حمزه همیش غژغژکنان سرفه ء کرد. آغا امین که چارده سال دروازه بان آپارتمان موتلی بود، اما نه  فقط  دروازه بان بود، بلکه نزدیکترین دوست ،یاور، غم شریک ودردشریک، مدیرقلم مخصوص، خانه سامان و به یک کلمه همه چیز آقای حمزه بود.آقای حمزه باز صدا کرد:

ــ  آغاامین،آغا امین!

 ازسویی هم سرفه ء زن پاک گر خرخری شنیده می شد.

امین گفت:

ــ می آیم، می آیم...

 هر طبقه ء این آپارتمان دودو خانه داشت.  درمنزل تحتانی این آپارتمان به راست وچپ اش دو دکان موقعیت داشت  که یکی اش دکان بزازی و دیگریش  دکان قناتی بود. آن دو اطاقی که آغا امین زندگی میکرد ، به زیر همین دو دکان و پهلوی داش مرکزگرمی قرارداشتند. آقای حمزه صدا کرد:

ــآغا امین، نماز صبح را ادا میکردم.

ــ صاحب، خدا قبول کند...

ــ میدانی، چه به فکرم وقت نمازخواندن آمد؟...

نماز می خواندم که ناگهان به فکرم آپارتمان نمره چارآمد. تو از آنها کرایه همین ماه را گرفتی؟..

ــ صاحب، واضح هست که گرفتیم... دیروزبرایتان دادم.

ــ بلی دادی. آن را نمی گویم. آنها به اساس نرخ کرایه ء سابق که ارزانتربود کرایه می پردازند . سرنماز بودم که ناگهان از اعصبانیت خونم به مغزم جهید. لاحول ولا... زود برو و به وکیل دعوا  بگو که... خدایا خدایا... این کرایه نشین ها بلا سر هستند؟.. توبه  یا ربی... حتا که به نزد خداوند به وقت عبادت هم ذهنم را مغشوش می سازند. به وکیل بگو که؛ کرایه نشین های آپارتمان نمره چهارم را ازخانه بکشد. دانستی آغا امین امین ... همی حالی برو ... دعوی باز کند. وقتیکه کرایه را اخذ کردی ، خو رسید که ندادی؟... وکیل بگوید که کرایه را نه پرداختند... لاحول  ولا... خدایا، حتا به یک نماز خواندن هم آرامش نیست... امین آغا زودباش، عجله کن ایستاده مشو!...

ــ صاحب، اینقدروقت وکیل به دفترش نمی باشد...

ــ چطور نمی باشد... مسلمان گفتگی آفتاب طلوع کرده ونکرده ، نمازصبح اش را ادا کرده بسم الله گفته... برو، و به دروازه دفتر اش منتظر باش.

ــ تلفون کنید...

ــ نمیشود. در تلفون چینین مسایل جدی صحبت نمیشود. بروتو، به پاهایت تنبلی را راه مده... گفتگی هایم را بگو. خداوندا، آیا به این ملت هیچ  انصاف نمانده ،هیچ دین و ایمان نمانده... اناالله ... توبه  توبه... به آپارتمانی مرکزگرمی دار یک هزارهشصد لیره کرایه بپرداز و یک پهلوانداخته زنده گی کن، وای چقدر زیبا هست...

 امین از تلفون نکردن حمزه میدانست، چونکه پول تلفون  صد قروش می شد. حمزه  هیچ نباشد  صد قروش را از دل کشیده می توانست؟.. اما امین،  پول راه  را که تا به نزد وکیل  می رفت از جیب خودش  می پرداخت ... خو،اصلا جناب عالی درقصه این پول راه نبود!

آقای حمزه فاریکه ء دارد که پسراش به کارانداخته ، و به دو بانک هم شریک هست. سهم اش دریک بانک بیست ملیون لیره و در دیگراش سه ونیم ملیون لیره... و هم فاریکه ء صابون سازی  دارد که آن را هم دامادش اداره می کنند. خیلی زیاد آپارتمان ها دارد. پارسال برایش آپارتمانی را اعمار  کردند، که بخدا آپارتمان نیست، بلکه یک مملکت هست که بیست وهشت منزل رهایشی ... و حتا درزیراش  بازار زیرزمینی هم دارد!...

آغا امین سرغذا چاشت بود که  دروازه اش تق تق شد و حمزه گفت:

ــ آغا امین ،آغا امین !

ــ صاحب بفرمایید...

ــ نماز پیشین را می خواندم.

ــ خدا قبول کند.

ــ میدانی، چی  به فکرم در عین سجده گشت؟ همی نیکو، نیکوی کیک فروش ما را میگویم، سرصبح به دکانش سرزده بودم. خدایا آغا امین، به دکان گرگرمشتری ها رفت و آمد دارند... وای، چطور  دکانش بیروبار وترقس  کنان کارمی کنند!... به مشتری پای دو  رستورنت رسیده نمی تواند. سردخل هم  خانمش  پیوسته از مشتریان پولش را میگیرد. ای خدا، یگانه ترین احمق دینا من هستم ؟ بلی؟...لاحول ولا قوه الا بالله ... توبه استغفرالله... کرایه ء دکانش اش را بالا می برم! به این انسانها حق گفتگی چیزی هم مانده هست؟.. برو به او نیکو بدردنخوربگو... ازاین ماه به بعد دوهزاروپنجصد لیره بپردازد، دوهزاروپنجصد،دانستی؟... همینطوربگو، اگرنه به دیگرچیزغرض ندارم. به محکمه ها سرگردنم نسازد. آخر کم بود که ازدست این کافرنمازم فاسد میشد!...

آقای حمزه ، نظر به تذکره اش هفتادوپنج ساله هست، اما خیلی دوست دارد که خودش را پیرتر جلوه دهد. گاهی هم خودیش را هشتادو پنج ساله معرفی می کنند، تا جایی که تیغش ببرد... ازپنجاه سالگی به بعد عادتش شده هست و میگوید« دیگر یک پایم به گورهست».  پیری را کسب احترام از اطرافیانش می پندارد. آقای حمزه  ازکلکین  طبقه ء ششم منزلش که زندگی میکرد صداکرد:

ـــ آغا امین، آغا امین!...

دروازه امین  زنگ دارد، اما آقای حمزه زنگ خانه را فشارنمی دهد.  خو،هرچی نباشد هم زنگ برق مصرف می کنند. درین اثنا آغا امین به کلکین برآمد وصداکرد:

ــ صاحب، بفرمایید...

ــ بیا آغا امین، بیا... زود بالا بیا...

آقای حمزه به دروازه ی منزلش منتظربود.

ــ خدایا ، آغا امین، کمی پیش موقع ادا نمازعصر... خداقبول کند،میدانی ناگهان به فکرم چی خطورکرد؟...

ــ نی ن ... چی بدانم؟

ــ خدایا خدایا... ای برادر، برایت نگفتم... یاصبر،یاصبر... آیا به وقت عبادت به درگاه پرواردگار هم آرامش نیست. برایت چی گفتم؟ برق زینه های دهلیز خراب شده ، ازهر خانه پانزده پانزده لیره می گیری. خوب شد که پیشتربه فکرم آمد. زود دویده دروازه های شان را زنگ بزن... هرکس که خراب کرده باشد برق ها را جور  کنند و گرنه پانزده پانزده لیره می دهند. به این آپارتمان کلان مفت زندگی می کنند و من  تاون شانرا متحمل شوم؟.. به خدا  چی خوب... و هم برای شان جیب خرجی بدهیم!...توبه یا ربی... برایشان  بگو  تاکه پول ها مکمل جمع نشود برق ها  جور نمیشود. وان الله معصابرین ...

آغا امین  آیینه ء دستی اش را به  به کلکین  تکیه داده و ریشش را می تراشد، درین وقت نوکرآقای حمزه آمده و برایش گفت:

ــ شما را  عالیجناب میخواهند.

آغا امین رفت.

ــ عالیجناب بفرمایید...

ــ یاهو آغا امین، خدا قبول کند، به وقت ادای نمازشام...  چی به فکرم به یک باره گی گشت، میدانی؟ بعد ازچاشت گفتم که بیا به دکان همین کامل بزاز مان سربزنم. سرزده  پرسیدم « آقای کامل،  چطور هست کاروبارات؟». به جوابم :« خیلی خراب، خرید وفروش نیست». خدایا، اینها هرکس را احمق می پندارند! هروقت پرسان کنم ، همینطورجواب می دهد. آغا امین، به اولاد بشر وجدان و صداقت گفتگی چیزی نمانده هست. دکان تا به دهان پرو پر و مردکه ازبیکاری شکایت دارد. میدانی که چرا کارنیست میگوید؟  بخاطری که کار وخرید فروش کم هست گفته  وحق مرا ندهد و به دکان کلانم به دوهزارلیره به کرایه بنشیند!... دانستی؟ هروقتیکه به دکانش داخل شوم، به خداش  دعا می کنند که مشتری داخل نشود، تا که من نبینم. شاگردش به دروازه ء دکان پهره می کنند و مشتری ها را از دروازه برمیگرداند. من هم از روی لجبازی ام ایستاده و انتظار می کشم. مشتری آمده و ازیش می پرسد« ازآن داری؟» اومیگوید«ندارم!» و مشتری دیگری آمده می پرسد«ازین داری؟» وبجوابش میگوید:«نمانده». هیچ فروش اش رانبینم و کرایه اش را بالا نبرم و او هم به دکان کلان به مفت اش بنشیند. آغا امین، به انسانها ذره ء ازوجدان نمانده... لاحول و لا قوه الا بالله العلی والعظیم... آخربه دلم خواهد نشستن... اینک  بازفشارم بالا رفت... این چی عذابی هست که از کرایه نشین ها می کشم...  آغا امین ، مرا این کرایه نشین ها خواهند کشت. آنها قاتل... کمی پیش وقتیکه نمازشام را ادا می کردم به یادم افتد«برو، ازطرف من به همان کامل بزاز  بی ناموس بگو؛ درصورتیکه خرید وفروش ساکت باشد و در صورتیکه نقص کنند از دکانم برآید!». همینطور،برآید.  به نقص هیچ کس روا دارنیستم. برآید. حیف نیست؟ همینطوربگو. من یک آدم مسلمان هستم. یک پایم به گورهست. این گپهایم را به او بی ناموس بگو« همین حالا کسی هست که به دکانم پنجاه هزارسرقلفی  داده و ماهانه پنج هزار کرایه داده  و کرایه یک ساله اش را هم پیشکی ... ازدکانم برآید و برایش بگو یا سه هزارکرایه میدهد و یا از دکان می برآید».

آقای حمزه هیجان زده گشته و به فریاد شروع کرده گفت:

ــ مرا خواهند کشت. اینها جلاد، اینها قاتل هستند.من آدم پیرهستم و مرا آنها خواهند کشت. به دلم تاثر خواهد کرد. اینک باز قلبم به ضربان شروع کرد. آیا وقتیکه مریض شوم پول داکتر و دوا ام را می دهند؟...

 آغا امین میخواست که به بسترخوابش دراز کشیده خواب کنند زنگ دروازه اش بصدا درآمد و آقای حمزه کارش داشت. فقط شبها زنگ دروازه را فشارداده  او را صدا میکرد. درین اثنا آغا امین کالاش را پوشیده و بالا نزد آقای حمزه رفت.

ــ آغا امین!...

ــ صاحب ، بفرما...

ــ خداقبول کند، نماز خفتن را میخواندم، میدانی ، چی به فکرم  گشت؟... فردا داش مرکزگرمی را روشن نکن!.. خو، برادرم، هواها ماشاءالله گرم  هستند. ماشاءالله هواها مثل اوسط خزان اند. من به تقوم  نگاه کردم که فردا لک لک ها کوچیده و شروع به آمدن می کنند. به مابین تابستان مرکزگرمی هم روش میشود؟   این گناه... آخر  به روز آخرت جناب الله  نمی پرسد... «یا بنده ام! بتو لک لک ها را فرستادم و بدین شکل گرمی هوا را معلوم کردم و تو هم چی گفته مرکزگرمی را روش کرده و اقتصاد را رعایت نکردی؟» فردا مرکزگرمی  قطع و روشن نمی شود... به کرایه نشین ها بگو که  زمستان به پایان رسید.. هنگامی که نمازخفتن را می خواند رادیو به خبرها گفت؛فردا هوا بارانی و نیمه ابری سپری میشود. درجه حرارت اضافه تراز پنج درجه سانتیگرید... چورکه نیست دوصدلیره پول مرکزگرمی می دهنند و آرزو دارند که مرکزگرمی  دوازده ماه روشن باشد. یاربی، یاربی ، یا ربی، بمن صبرها را احسان بکن، یاربی!... و دیگر آب گرم هم نیست. وقتیکه نپسندن از خانه برآیند.ما هیچ کسی را به آپارتمان مان  به زور به کرایه نمی شانیم. کسی که نمی پسند با خوبی برآید.

مثل همیشه  به تاریکی بامداد یگانه ارسی دربان تق تق شد .

ــ آغا امین ، هو آغا امین... وبعد هم آقای حمزه غژغژ کنان سرفه میکرد. درین وقت  آغاامین  پطونش را نیمه پوشیده به دروازه آمد.

ــ صاحب بفرمایید...

ــ خدا قبول کند. نماز صبح را می خواندم... و به یکباره گی به فکرم آمد... و با خود گفتم در صورتیکه ازدست همین کرایه نشینها آرام نیستم و در صورتیکه به آپارتمانم مفت زنده گی  می کنند، خو، این فکر سرنماز به عقلم آمد. خدا قبول کند، به هنگام ادای نماز صبح... من هم اعلان میدهم که آپارتمان را می فرشم، اما از دروغ... هرروز به این آپارتمان خریدارها ی سیل مانند آمده تمام خانه ها را دیده و گشت و گذر می کنند. همینطور نیست، آخر آن حریف ها پول میدهند و بدین خاطر هر خانه  را جدا جدا خودش، زن و فرزندانش  گشته نگاه می کنند. ارزان می فرشم گفته اعلان میدهم که زیاد مردم آمده نگاه کنند. سی نفربه خانه های شان آمده از اطاق خواب، حمام و به آشپز خانه های شان.. آمده داخل میشوند. دانستی؟ این پدرسوخته ها را ازجان شان بیزارشان می سازم... یکسال مکمل خانه های شانرا بیگانه ها آمده وسیل کنند و مانع هم شده نمیتوانند. اپارتمان مال منست و فروش اش  هم حقم هست. اما نفروختن هم حقم هست. ازجانم بیزارم ساختند و آنها را هم بیزارشان می سازم که از آپارتمانم برآیند! چطور؟... آغا امین، خوبی به زور نمیشود... دلم پاک هست. وقتیکه دستهایم را بسته نموده و به درگاه خداوند نماز می خوانم همه چیز به فکرم می آید!...

وقتیکه آقای حمزه ازکوچه می آمد، دید که آغا امین زینه های دهلیز را پاک میکرد وگفت:

ــ آغا امین، بمن گوش کن. ازنماز جمعه می آیم. خدا قبول کند، وقتیکه سرنمازجمعه بودم  ناگهان به فکرم منزل نمره هشتم آمد!... فراموشم شده بود که برایت بگویم. دستشویی را خراب کرده بودند و تمام شب شپ شپ کنان آبها جاری بودند آغا امین... خدایا، آپارتمان را ویران می کنند... یک پایم به گورهست و از دست آنها یک نمازجمعه را هم... دانستی؟ خدایا، این اپارتمان مال کافرکی نیست. به آنها بگو که من کرایه ء یکساله را پیشکی میگیرم، پیشکی... درین وقت به دوهزارلیره آپارتمان نیست. چوب فرش وسنگ فرش های خانه را خطک نکنند. کارهای که اینها می کنند ،همچو کاررا اردواشغالگر هم نمی کنند آخر!...

آغا امین، روز عید از خواب وقت بیدار شده بود. آقای حمزه صدا کرد:

ــ آغاامین، آغا امین...

ــ آغا بفرما...

ــ از نماز عید می آیم. خدا قبول کند. به فکرم سر نماز چیزی آمد. خدایا چی بود ، به باز گشت از مسجد فراموشم شد. این کرایه نشینها به انسان فکر میمانند... چیزی مهم بود. رکوع که میکردم ناگهان به فکرم گشته بود. چی بود، عجبا چی بود؟... اما چیزی مهم بود. البته که درسابق فراموش نمیکردم... بلی... تمام... به هنگام نماز... کرایه نشین های آپارتمان نمره چار گفته بودند که طفل  نداریم و مرا هم طفل نه داریم گفته ... فریبم دادند.  به طفل دارها خانه کرایه نمیدهم. بعد از اینکه به آپارتمانم کوچیدن،  بعد از سه ماه صدای وانگ وانگ طفل به گوش رسید . بعد هم هرسال یک طفل به دینا آوردند.آغا امین، این امکان ندارد و به دین اسلام دروغ نیست. در مسجد ناگهان به یادم آمد. به آنها بگو یک ماه فرصت دارند و بعد به خود خانه ء دیگری را جستجو کنند. آبهای شان را قطع کن... و بگو که نل کفیده هست. هرسال یک طفل... آخر این چی گپ هست؟ کودکستان که باز نکردیم ؟...

  آیا به یک نماز عید هم آرامش نیست!...

آخرهفته روز یکشنبه بود  آغا امین که چارده سال به آپارتمان موتلی دربانی کرده بود عجله وار از زینه ها به طبقه ء ششم بالا شده و زنگ دروازه آقای حمزه را  پی درپی  فشار داد و نوکرخانه دروازه را کشود . امین به نوکر گفت:

ــ عالیجناب  کجا هست؟

ــ  برسرنماز...

و آغا امین  درکفشکن داخل شد و گفت که از آمدنم به او خبربده....

بعد از چندی آقای حمزه نمایان شد و گفت:

ــ آغا امین، خوب شد که آمدی. من هم میخواستم که تورا همین حالی صدا بزنم. پیش از نماز...

آغا امین دست راستش را به علامه باش بلندنموده افزود:

ــ  به فکرم پیشتر چیزی آمد که آن را اول بگویم؛  ببخشید ،به بیت الخلا رفته بودم که ناگهان در آنجابه فکرم آمد. با خود گفتم؛ عذابی که عالیجناب ما می کشند چی هست... یعنی ، آخر چیست؟... امین، درحالیکه قیافه جدی را  بخود گرفته وهم عصبانی شده بود دشنام آمیز ادامه داد:

 ــ عالیجناب ، همین آپارتمانت را بفروش، بفروش نجات پیدا کن... به یکباره گی در بیت الخلا به فکرم آمد. این شیطان هست که به فکرم آورد معذرت میخواهم، با خود گفتم؛  هی، این  دیوث آپارتمانها دارد، این درزی * ملیونها دارد، این بی ناموس فابریکه ها دارد، دانستی؟... در بیت الخلا به فکرم آمد. شیطان آورد. ای، این مردکه را یک پایش نه ، بلکه هر دو پایش به گور رسیده هست ، مشکل اش چیست. پولش را به هوا باد هم کنند تمام نمیشود و حتا که در بیت الخلا هم ازین مردکه آرامش نیست...

چهره ء آقای حمزه پژمرده گشته و دستانش به لرزیدن شروع کرد  وبه چوکی کفشکن خمیده وگفت:

ــ آغاامین، شیطان به فکرآدم می آورد و نباید از شیطان پیروی کرد... خوب گفتی ، پول هم دارم و همه چیز دارم. اما این آپارتمان را بفروشم،بعد چی کاربکنم وبا چی سرگرم شوم؟... میمیرم آغا امین و بعد میمیرم... فروخته نجات پیدا میکردم خوب میشد، اما بفروشم بعد میمیرم... با این کرایه نشینها یک ودوکرده ایستاده نشوم، بعدچی خواهم کرد؟

فرداش امین به یک قهوه خانهء کوچک نشته بود که دراین هنگام آقای حمزه باکسی به نزدش آمد. ازین کار امین شگفت زده گشت. درعقل آقای حمزه اینطوربی وقت چیزی خطور نمیکرد، چونکه بعدازنمازنبود. آقای حمزه به  امین گفت:

ــ تورا می پالیدم ، یک ساعت هست که تورا می پالم وامروزخیلی متاثرهستم.

حقیقتا هم خیلی وضع غمگینی داشت. زنخش لرزیده وبغض گرفته گپ می زد:

ــ امروز دوست داشته ترین دوستم بصری، را به خاک سپردم. اکنون از جنازه اش آمدم. ای ، خاه زیاد و خاه کم زند گی کن، عاقبت مرگ به سرمی آید!...این هم وضع دیناهست!... آنجا جایی هست که همگی ما رونده هستیم. آغا امین، به یکباره گی سرنمازجنازه چی به فکرم آمد می دانی؟... خدایا،سرنمازجنازه هم آرامش نیست. توبه، یاربی، لاحول ولا ... به دربانی آپارتمان مان این شخص را که می بینی  سه  هزارلیره می پردازد. من ازیت ده پول هم نگرفتم. جمعا پنجصد لیره دادی وازآن وقت چارده سال گذشت ، همینطورنیست؟... هنگام نمازجنازه... به راستی فکرکردم که دربانی هم کاری هست وحتا که سه هزارلیره هم کم هست... درین وقت آغا امین گفت:

ــ خیلی خوب. این دوست  شام بیاید و به خانه جاگزین شود. من حالا رفته کالاهایم را جمع می کنم...

آقای حمزه تعجب کرده وپرسید:

ــ همین حالا؟

ــ همین حالا...

ــ پس همینطور، برآشفته نشده، نه رنجیده و به محکمه دعوا نکرده، همین حالا؟...  حق  مزد چارده ساله ات؟... پس همینطور، بدون وکیل،بدون محکمه و بدون سر ماموریت پولیس؟... امین فریادکنان گفت:

ــ هی ، هیچ چیز نمی خواهم و همین حالا رفته کالاهایم را جمع کرده میگیرم... و آقای حمزه علاوه کرد:

ــ افسوس ! در دینا مزه  نماند. هیچکسی از حال و احوال کسی دیگری درک نمی کنند. اذان نمازعصررا گفتن؟ رفته نمازم را بخوانم...

* * * * *

 

* دروزی،دروز،  دروزها یا درزی: نام یک طایفه و هم یکی از فرقه های مذهبی که توسط درزی در حوالی سوریه تاسیس گردید و امروز علاوه بر سوریه ، در لبنان نیزمسکن گزیده اند. درزی ها طایفهء هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری.

* * * *

طنز از: عزیز نسین

ترجمه از: م. ذ.عمری

 

www.roshanak.nl

 

 

 

 

l align=right style='text-align:right'>ترجمه از: م. ذ.عمری

 

www.roshanak.nl